آخرین مطالب
خاطرات
دوتا از انگشــت های احمد به صورت مادرزادی به هم چسـبیده بود. مادرم همیشــه می گفت من مطمئنم این یک علامت و نشانه است. وقتی می پرسیدیم چه علامتی؟ می گفــت خدا خودش می داند و والسـلـام...
جالب اینجاست وقتی هم رفت جبهه، همین انگشت قطع شد. به مادرم گفتم حتما این همان نشانه ای بود که از آن می گفتی. گفت نه! بالاتر از این حرف ها...و این جمله را چندین بار در موقعیت های مختلف تکرار کرد.
به روایت حسن کاظمی(برادر شهید)
سردار کاظمیهمیشه با اطلاعات خودش تصمیم میگرفت…
سردار کاظمیهمیشه با اطلاعات خودش تصمیم میگرفت , نه به حرفهای به دست آمده از این و آن . او اعتقاد داشت آدمیکه مسئولیت دارد برود خودش شرایط را لمس کند , خطرات و سختیهای کار را ببیند و بعد با توجه به گزارشات و اطلاعات دیگران تصمیم بگیرد . میگفت این بچههای مردم دست ما امانت اند. میرفت تحقیق میکرد , سیستمها را چک میکرد جز به جز طرح ریزی و برنامه ریزی میکرد و نتیجه اینها میشد یک مدیریت صحیح و مدیری که اهل بازی خوردن نیست . حاج احمد مدیریتش مدیریت کنترل از راه دور و ویدئو کنفرانسی نبود . شاهد مثالهایش را هم برایمان میآورد. مثلا در فتح خرمشهر جایی که برای ما فاصله پیروزی و شکست به اندازه مو باریک بود و آنقدر خودمان و تجهیزاتمان خسته بودیم که نفسی باقی نمانده بود و یک اشتباه میتوانست از پا در بیاوردمان؛ سردار کاظمییک بلد خواست تا در خیابانها گم نشود . خودش رفت و شرایط را دید . نتیجه اش شد یک تصمیم درست . خرمشهر را خدا آزاد کرد آن هم به دست همین بچههای مخلص و البته بصیر. پس مدیر باید در متن ماجرا باشد , وسط معرکه نه بیرون گود و بعد تصمیم بگیرد…
یادداشت / دل نوشته …
بسم رب المهدی بسم رب الحسین بسم رب الشهدا
السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها
آرزوی جان باختن در راه خدا در دل او شعله میکشید و او با این شوق و تمنا در کارهای بزرگ پیشقدم میگشت. اکنون او به آرزوی خود رسیده و خدا را در حین انجام دادن خدمت ملاقات کرده است.
حضرت امام خامنه ای مدظله العالی
ساعت حوالی ۱۱ ونیم صبح ۱۹ دی ماه بود که همهمه ای شهر را برداشته بود، هرکس چیزی میگفت تا اینکه عاقبت زنگ خبر ۱۴ بعد از ظهر به تلخی نواخته شد. ثانیهها بسان سالی میگذشتند.به هر جانکندنی بود لحظات سپری شد و گوینده خبر اعلام کرد:
نردبانی برای چیدن نارنج …
نردبانی برای چیدن نارنج
روز , آرام آرام داشت به شب پیوند میخورد . خورشید , نقطه ای شده بود به رنگ نارنج درشتی . انگار گذاشته باشندش توی لوله توپ . قاسملو , مدادش را داده بود به فرهاد خدامردی و گفته بود ظوری بایستد که نارنج درشت خورشید , نوک ان باشد . به آرپی چی خودش میگفت : مداد…
خدامردی , نوجوان کوتاه قامتی بود که وقتی آرپی جی میاستاد , یک سرو گردن از آن کوتاه تر بود ! او , پسر یکی از رانندههای جهادگر بود و همراه پدرش آمده بود به جبهه . با قاسملو , دوستان جفت و جوری بودند . همه میدانستند که چرا قاسملو روی آرپی جی اش اسم مداد را گذاشته : دانشجوی رشته نقاشی بود و تا چشم به هم رنی کاریکاتور آدم را میکشید.
اخلاص
بابا در طول بیست سالی که با هم زندگی میکردیم , در مورد خودش کلامیحرف نزد . من کی هستم ؟ من کجا هستم ؟ من چی هستم ؟ من و من و من … اصلا .
یکی از ویژگیهای احمد کاظمیمخلص بودن اوست . یک زمانی بعد نظامیداشت که حرفی نزد . دو هفته رفت بم . نگفت , آخرتو دو هفته رفتی بم چکار کردی ؟ بابا من پسرت هستم نباید بدانم ؟ الان برگشتی ؛ چرا صورتت سوخته ؟ چرا چشمهایت سرخ شده ؟ نه صدایت مثل قبل است , آخر چه کار کردی که هیچ چیز مثل قبل نیست ؟ در جواب گفت : چیزی نشده . سرماخوردم .
یا قبل از شهادت بابام فکر میکردم پدرم رزمنده ای بوده ( این را قسم میخورم ), در همین حد ما را نگه داشته بود. کسی به ما چیزی نگفته بود. چون اجازه نمیداد, کسی حرفی بزند . فکر میکردم رفته جنگیده و شهید نشده , بعد از جنگ گفته اند چون تو آدم توانمند و خوبی هستی بیا و برو لشکر ۸ نجف اشرف باش. این را جدی میگویم. در صورتی که بعد از شهادت او فهمیدم خود او این لشکر را تأسیس کرد .
ساده ترین لباس برای بی قرارترین …
نمیدانم این را بگویم یا نه , اما پدرم خیلی در پوشش و ظاهرش ساده بود. همیشه دوست داشت ساده ترین لباس را بپوشد . به سرو وضع خانواده خیلی اهمیت میداد که حتما لباسمان نو باشد , تمیز باشد , شیک باشد … اما خودش تنها چیزی که برایش مهم بود , تمیزی لباس بود. یک بار برای روز پدر من و سعید و مادرم رفتیم برایش یک دست کت و شلوار خریدیم . اما هرکاری کردیم نپوشید. بعضی وقتها که میخواست بیرون برود و نمیخواست لباس نظامیبپوشد , به من میگفت : \” محمد یک کاپشن به من بده بپوشم \” . یک لباس را آنقدر میپوشید که برایش میانداختیم دور ! با این که وقتی داشتیم وسایل شخصی اش را جمع میکردیم , دیدیم چقدر لباس نو داشته و دست بهشان نزد است .
البته که جبهه دانشگاه بود , اول دانشگاه آدم سازی …
البته که جبهه دانشگاه بود , اول دانشگاه آدم سازی و بعد , آن سرزمین مقدس بروبچههایی را در خود پرورش داد که بزرگترین مراکز نظامیدنیا هم قادر به ساختن چنین نیروهایی نیستند. پس از یک سال حضور در جبهه , احمد به قول خودش رعیت بود و به جبهه آمد , آنقدر چیز یاد گرفت و همه فن حریف شد که بتواند در عالی سطوح تصمیم گیری برای دفاع مقدس شرکت نماید . بعدها با اینکه جنگ سخت شد و حضور در آن تحملی خدایی میطلبید باز احمد جبهه را بهتر از همه جای دنیا میدانست . او در یکی از جلسات مهم تصمیم گیری برای ادامه عملیات در شرایط سخت , خطاب به فرماندهان حاضر در جلسه میگوید : \” کجا بهتر از جبهه است ؟ ما هرچه داریم از جبهه داریم . ما یک آدمیبوده ایم که چندسال درس خوانده بودیم و رعیت بودیم و آمدیم این جا , کشاورز بودیم آمدیم این جا که جنگ یاد گرفتیم , مسائل دنیا را سر در آوردیم . کجا بهتر از جبهه است ؟ \”