آخرین مطالب
بندگی ام را ببین
خداوندا خود میدانم بد بودم و چه کردم که از کاروان دوستان شهیدم عقب مانده ام و این دوران سخت را تحمل میکنم. ای خدای کریم , ای خدای عزیز و ای رحیم ! تو کمکم کن به جمع دوستان شهیدم بپیوندم.
چه بدم , وای خدا تو رحم کن و کمک کن . بدی مرا میبینی , دوست دارم بنده باشم , بندگی ام را ببین. ای خدای بزرگ , رب من , اگر بدم و اگر خطا میکنم, از روی سرکشی نیست بلکه از روی نادانی میباشد . خداوندا من در سختی بسیاری هستم , چون هرچه فکر میکنم , میبینم چه چیز خوب و چه رحمت بزرگی را ازدست دادم. ولی خدای کریم, باز امید به لطف و بزرگی تو دارم, خداوندا تو توانایی, ای حضرت حق خودت دستم را بگیر, نجاتم بده از دوری شهدا , کار خوب نکردن , بنده ی خوب نبودن…
یادداشت / دل نوشته …
بسم رب المهدی بسم رب الحسین بسم رب الشهدا
السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها
آرزوی جان باختن در راه خدا در دل او شعله میکشید و او با این شوق و تمنا در کارهای بزرگ پیشقدم میگشت. اکنون او به آرزوی خود رسیده و خدا را در حین انجام دادن خدمت ملاقات کرده است.
حضرت امام خامنه ای مدظله العالی
ساعت حوالی ۱۱ ونیم صبح ۱۹ دی ماه بود که همهمه ای شهر را برداشته بود، هرکس چیزی میگفت تا اینکه عاقبت زنگ خبر ۱۴ بعد از ظهر به تلخی نواخته شد. ثانیهها بسان سالی میگذشتند.به هر جانکندنی بود لحظات سپری شد و گوینده خبر اعلام کرد:
نردبانی برای چیدن نارنج …
نردبانی برای چیدن نارنج
روز , آرام آرام داشت به شب پیوند میخورد . خورشید , نقطه ای شده بود به رنگ نارنج درشتی . انگار گذاشته باشندش توی لوله توپ . قاسملو , مدادش را داده بود به فرهاد خدامردی و گفته بود ظوری بایستد که نارنج درشت خورشید , نوک ان باشد . به آرپی چی خودش میگفت : مداد…
خدامردی , نوجوان کوتاه قامتی بود که وقتی آرپی جی میاستاد , یک سرو گردن از آن کوتاه تر بود ! او , پسر یکی از رانندههای جهادگر بود و همراه پدرش آمده بود به جبهه . با قاسملو , دوستان جفت و جوری بودند . همه میدانستند که چرا قاسملو روی آرپی جی اش اسم مداد را گذاشته : دانشجوی رشته نقاشی بود و تا چشم به هم رنی کاریکاتور آدم را میکشید.
ساده ترین لباس برای بی قرارترین …
نمیدانم این را بگویم یا نه , اما پدرم خیلی در پوشش و ظاهرش ساده بود. همیشه دوست داشت ساده ترین لباس را بپوشد . به سرو وضع خانواده خیلی اهمیت میداد که حتما لباسمان نو باشد , تمیز باشد , شیک باشد … اما خودش تنها چیزی که برایش مهم بود , تمیزی لباس بود. یک بار برای روز پدر من و سعید و مادرم رفتیم برایش یک دست کت و شلوار خریدیم . اما هرکاری کردیم نپوشید. بعضی وقتها که میخواست بیرون برود و نمیخواست لباس نظامیبپوشد , به من میگفت : \” محمد یک کاپشن به من بده بپوشم \” . یک لباس را آنقدر میپوشید که برایش میانداختیم دور ! با این که وقتی داشتیم وسایل شخصی اش را جمع میکردیم , دیدیم چقدر لباس نو داشته و دست بهشان نزد است .
مال دنیا
حدود یک سال قبل از اینکه سردار به نیروی زمینی بروند یک روز من را برای یک مسئله حقوقی به دفتر احضار کردند .بنده مشاور حقوقی ایشان در نیروی هوایی سپاه بودم.
به دفتر ایشان رفتم .خیلی مضطرب وپریشان حال بودند و دائما دور اتاق قدم میزدند ( گویا یکی از افراد مشکل مالی برای مجموعه ایجاد کرده بود و اشتباه خودش را قبول نداشت ). گفتم: سردار بنشینیم و صحبت کینم… با همان حال گفتند: نه! گفتم: در خدمتم اتفاقی افتاده؟ گفتند: ما ( فرماندهان و مسئولان ) زمانی که باید به دنبال دنیا و لذت بردن از آن میرفتیم رفتیم به دنبال کسب آخرتمان الان که محاسنمان سفید شده و سن وسالی ازما گذشته به دنبال دنیا افتاده ایم…و این حرف همیشه در ذهن من مانده و میماند …
احساس یتیمی
هیچ وقت تصور نمیکردم که در مورد احمد بخواهم حرفی بزنم. با آن که چهل روز گذشته من باورم نمیشود که احمد شهید شده.خیلی به هم نزدیک بودیم، خصوصا بعد از جنگ ما بیشتر به هم نزدیک شدیم. علتش هم غربتی بود که ما بعد از جنگ پیدا کردیم یعنی همین احساس یتیمی، یتیمی نه از این باب که همه میگویند بلکه از باب اینکه انسان از یک راهی باز میماند، احساسی مثل اینکه جا مانده و باز مانده است به او دست میدهد. لذا همیشه چیزی هم میگفتیم و شوخی که میکردیم میگفتیم که جزیرهای باشد و ما را ببرند آنجا که همیشه تداعی آن دوران را بکند و این باعث شده بود که بیشتر به هم نزدیک بشویم.
متوجه شدیم این برادر خود احمد کاظمی است …
توی مقر تیپ یک سنگر کوچکی بود که سنگر فرماندهی محسوب میشد، کوچک بود و کم ارتفاع. کنارش دو تا چادر هم سرپا بود. شنیده بودیم که فرمانده تیپ احمد کاظمی است و معاونش هم مهدی باکری؛ ولی هیچ کدام از اینها را نمیشناختیم. وارد سنگر فرماندهی شدیم، سقف سنگر پایین بود و مجبور شدیم از همان اول بنشینیم. خودمان را معرفی کردیم؛ گفتیم که از تبریز آمده ایم و…
یکی از آنهایی که توی سنگر بود، داشت با بیسیم حرف میزد. تا ما خودمان را معرفی کردیم برگشت به یکی از برادرانی که توی سنگر بود، گفت: همشهریهای آقا مهدی اومده سریع راهنمایی کنین چادرشان.
آقا مهدی فرمانده منه !
جدا شدن احمد کاظمی و مهدی باکری در ظاهر از همدیگر خللی در دوستیشان بوجود نیاورده بود. در تیپ نجف هر وقت گفته میشد آقا مهدی معاون احمد آقاست، کاظمی میگفت: «نه! آقا مهدی فرمانده منه!».
دوستیشان تا آخر ادامه داشت. در عملیات خیبر اردوگاه لشکر عاشورا و لشکر نجف در کنار هم بود و وسطشان فقط یک خاکریز داشت و سنگرهای فرماندهی دو لشکر هم نزدیک این خاکریز بود. هر وقت آقا مهدی کاری با احمد کاظمی داشت دیگر معطل نمیشد. خودش بلند میشد از خاکریز میگذشت میرفت
سنگر احمد آقا و او هم چنین میکرد.
لحظههای سخت و سرنوشت ساز عملیات خیبر بود و باران تیر و ترکش میبارید. بر اثر انفجار گلولههای توپ و تانک، حفره بزرگی ایجاد شده بود. این حفره، سنگر آقا مهدی بود و سنگر قرارگاه تاکتیکی لشکر عاشورا توی جزیره.
رو سفید درگاه الهی ۵۷ ساله شد …
بی گمان مثل او بودن سخت است اما محال نیست!
خوش نام است و “گم،نام”! شهید کاظمیرا میگویم…
سردارشهید حاج احمد کاظمی… کسی که گرمای وجودش، سرمای بی کسیِ خرمشهر سوزان را گرم کرد!
سبک مدیریتی شهید کاظمی
با همان نگاه و برخورد اول، افراد کارآمد را از مدعیان تشخیص میداد. به کسانی که کارآیی نداشتند، مسئولیتی کوچک هم نمیداد، چه برسد به مسئولیتهای حساس. گاه میشد یک مسئول را به خاطر بیلیاقتی به «آپاراتی لشکر» میفرستاد تا در آنجا پنچری بگیرد. در زمان جنگ هم چه بسیار بودند کسانی را که به خاطر بیلیاقتی و عدم اطاعت از فرمانده، به «بلوکزنی مهندسی» فرستاده بود.
مسئولیتهای مهم از نظر او مسئولیتهایی بود که با بیتالمال سر و کار داشت. بهشدت با تخلفهای فرماندهان و مسئولان برخورد میکرد. بههیچ وجه اجازه نمیداد از بیتالمالی که در اختیارش بود، کوچکترین سوءاستفادهیی شود.
تشویقهایش هم روی دو اصل بود؛ اول حفظ بیتالمال و نگهداری؛ دوم انجام درست وظایف محوله. آن هم بیشتر برای نیروهای جزء بود و سختگیریها و تنبیهها برای مسئولان.
از تمام ریز مسائل هم اطلاع داشت و هم وارد میشد. چون خود در جنگ و در صحنه عملیاتها از نزدیک حضور داشت، به همهی جزئیات امور اشراف داشت و زحماتی که کشیده میشد را بهخوبی شناسایی میکرد و به آن ارج مینهاد. هیچ نیازی به گزارش مکتوب نداشت؛ با یک بازدید به همهی جوانب کار پی میبرد.
بازدیدهایش اغلب سرزده و بدون اطلاع و زمان مشخصی بود؛ طوریکه همه حضورش را حس میکردند و هر لحظه آماده رسیدنش بودند. حتی سرباز رانندهاش، تنهایی هم که بود، جرأت تخلف نداشت و همهی دستورالعملهای او را رعایت میکرد؛ زیرا احتمال میداد که حاجی مطلع شود.